مامان نگاه نکن!!!
چند روز پیش مشغول گردگیری و نظافت خونه بودم. تو هم دور و بر من می چرخیدی و بازی می کردی و کمکی می کردی ... یک دفعه گفتی مامان چشمات رو ببند منو نگاه نکن. گفتم باشه عزیزم تو رو نگاه نمی کنم و تو هی تاکید می کردی که بهت نگاه نکنم و تو رو نبینم و ... من هم از همه جا بی خبر و سخت مشغول کار فقط تو رو دیدم که به میز نزدیک شدی و دیگه نگاه نمی کردم که داری چکار می کنی. خلاصه رفتی تو اتاقت و من برای نظافت میز رفتم که دیدم در قندون بازه و بله فهمیدم که چرا می گفتی بهت نگاه نکنم . من هم قندون رو جمع کردم و گذاشتم یه جای دیگه و بعد از چند دقیقه دوباره اومدی که مامان بهم نگاه نکن و چشمات رو ببند. گفتم باشه عزیزم . رفتی سراغ میز دیدی قندون نیست. اومدی تو...